از هادی بشنویم و خرسند شویم.
انقلاب آمد که گردي کور و لال
ديگر اينکه خواب ديدم مولانا از قونيه رفته به آمستردام و
اين پناهجوي بخت برگشته ايراني را ديده که براي گرفتن
ويزاي اقامت چشم و دهان خود را دوخته.
آن پناه آورده در خاک هلند
بر لب و بر چشم خود بربست بند
گفت آن مسئول ويزا با جوان
بازگرد و در ديار خود بمان
ميتواني چون دهان و ديده بست
جاي مطلوب تو ايران تو است
گر نبيني و نگوئي هيچ چيز
محملي ديگر نداري بر گريز
انقلاب آمد که گردي کور و لال
تا بماني با رضا و بي خيال
پس برو ايران و شيرين کام باش
يکنفر زان امت اسلام باش
زحمت ما نيز کم کن اين ميان
تا نيفتد شرکت شل در زيان
گر سرت هم اين ميان بر باد رفت
به که از ما کم شود يک قطره نفت
این شعر را از سایت هنرمند بی همتای ایرانی آقای هادی هرسندی گرفته ام. ای کاش که همه هنرمندان و قلم بدستان ایرانی در خارج از کشور از هادی عزیز سرمشق می گرفتند و نه مثل مسعود بهنود از این عبا به آن عبا و از این عمامه به آن عمامه می پریدند، راستی که در پریدن روی میمون را هم سفید کردی آقا بهنود!.
م الف
واشنگتن دی سی
<< Home